داشت میگفت، "وَیلَکُم! ما علَیکُم أن تُنصِتوا إلَیَّ فَتَسمَعوا قَولی؟!...قد مُلِئَت بُطونُکُم مِن الحَرامِ ...

چند ساعت گذشت، یک نفر فرياد زد: «مَنْ يَنْتَدِبُ لِلْحُسَيْن(عليه السلام) فَيُوطِيَ الْخَيْلَ صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ»؛ (كيست كه داوطلبانه بر پيكر حسين اسب بتازد تا سينه و پشت وى را زير سم اسبان پايمال كند؟!)

(مقتل الحسين مقرّم، ص 302)

 

نعل های تازه میبندند...

مقدمه:

راستی چرا نمیفهمیم؟

مُلِاَت بُطونِکُم مِن ....

 

 

نفت میریزد از حوالی جنگ

وقت خون های خیس در غزه

توی یک بانک یک نفر میگفت

قصه ی قرص های بی مزه

باز داروی خواب آور تا

ناخودآگاه خوابمان نبرد

تا که دور از هر آنچه طوفانی است

ناخدا توی آبمان نبرد ....

 

گفته بودی توی این امت

مورهای سیاه روی سنگ سیاه

در شبی که سیاه و تاریک است

می برند دانه های مال تباه

پشته های نزول می آمد

بر دل خانه های کارگری

داشت بمب خوشه ای میریخت

یک نفر بر کرانه های باختری

 

نعل تازه ببند بر اسبت!

 

توی زراد خانه های شما

موشک از نفت و پول میریزد

صیحه ی سرد این مسلسل ها

از دل سرد بانک میخیزد

توی این بانک توی هر صندوق

تیرهایی سه شعبه پر است

پشت این پیشخوان جهانی از

سم اسبان نعل تازه شده است

خانه های نزول خواران را

باجه هایی بزرگ پر کردند

چون که سیل گرسنگان میریخت

تعرفه را کمی دکور کردند....

مالداران راس تعرفه اند

مال بازان در انتهای کلام

که اصالت تمام ثروت توست

چه حلال است و چه مال حرام

خانه های نزول خواران را

بانک هایی بزرگ نامیدند

روی سنگی سیاه ربایش را

توی گرد حلال پیچیدند

 

اسب ها را نعل تازه زدند!

 

مُلِاَت بطون قوم شما

با کسی میتوان کلامی گفت؟

طفل شش ماهه را کسی آورد

داشت راه نجات را می گفت؛

که لب اصغرش به خون غلتید

که دو دستی زماه می افتاد

شرح این شرحه های قاسم را

موشک باجه هایتان میداد ....

 

هی شدند اسب های تازه به نعل...

 

ننگ بر لحظه های خوابیدن

وقت بیتابیِ علیِ رباب

پشت این پیشخوان کسی آرام

گفت پولی بده، دوباره بخواب....

 

نعل اسب ها میدود بر ماه....



تاريخ : سه شنبه 8 بهمن 1398برچسب:نوید, بهداروند, شعر, بارانگاه, چار پاره, دو بیتی معاصر, داستان, فلسفه, بطری گم شده در دریا, نامه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 وقتی ادبیات تمام شد.

کتاب را باز میکنی؛ کتابی که نماد انسان های متمدن است، آدم هایی که قرار است دوباره مصرف کنند این بار نه از قفسه های فروشگاه های بزرگ نه.. بلکه از صفحه های سیاه و سفید یک کتاب؛ گویی باز هم قرار است چند نفر در مسیری پر فراز و  نشیب به هم برسند یا به هم نرسند یا اینکه با گفت و گویی معقولانه در کنار هم مسالمت آمیز زندگی کنند – البته بدون حشایه- بعد کتاب را میبندی میبینی مخاطب حوصله ی فکر ندارد، خسته است، دوست دارد دائما خیال پردازی کند دوست دارد شاهزاده باشد یا ملکه یا پسر تاجر یا دختر پریان، دوست دارد هر چیز خیالی باشد که طلاکوبی شده، دوست دارد کامل باشد - مثل کلمات زیباترین، غنی ترین و تمامی ترین های دیگر - و کمال و جمالی بی نهایت که هرگز به آن نخواهد رسید را در خیال تجربه کند، مخاطب مشتاق ابهام خیالی این داستان هاست.... کتاب هایی که سال هاست حرف میزنند اما دقیقا معلوم نیست با چه کسی...؟

حرف میزنند با کسی مبهم ، از کسی که تمام بود و کمال

این کتاب های ایده آل گرا، حرف میزنند با تو توی خیال

 

این مخاطبان عالی عشق که همه شاهزاده اند و وزیر

که طلا بسته اند بر سرشان و مزخرف1 شده تمام سریر

 

و مزخرف شده تمام کتاب تا که شایسته ی خیال شود

باید این قهرمان طلا بخورد، تا کمال خرجیِ جمال شود!

 

این کتاب کم و مزخرف را با طلا  و زنی بیاغازید

بعد هم با کمی گریه صفحه ها را کمی بیارایید

 

راستی بوی مرده می آید زود باشید قهرمان ها را

هر چه زودتر همسری بدهید و ببندید این دهان ها را

 

خوب کتاب مزخرف ما هم میرود در مسیر رنگی چاپ

میرود پند نسل ما باشد: "که زن و عشق و جیب مایه نقاپ!"

 

شاعر اندوه زار خود را با  یک وجب قبر هم معامله کرد

توی بانکی ربای شعرش را توی تفسیرها مجاعله کرد

 

تا نویسنده زنده است یک لحظه به کتابش کمی کفن بدهید2

شعر و شاعر خفه است پس یک بار گوش خود را به این دهن بدهید!

 

داستان ها اگر خیال شدند، جا برای چشم باز کنید

کجی این دهان شاعر را با لگد هم شده تراز کنید...

 

تا بدانیم زندگی شاید همه اش جشن و پایکوبی نیست

سردی و گرم دارد و قطعا زندگی در خیال چیز خوبی نیست ....

 

1- مزخرف و طلا کوب!

2-به قول رولان بارتز: نویسنده مرده است.



 

گفتمانی سعی میکند غالب باشد اما سطح انتظار عمومی آن را هضم میکند، پس این گفتمان باید در سطحی مبتذل قرار گیرد، مثل گردش روزمره ی زندگی. اگر سطح انتظارات بالاتر برود چه؟ یک پله به این گفتمان نزدیک تر خواهد بود. سطح انتظار چطور بالاتر خواهد رفت؟ یک نف میگفت وقتی آگاهی از جبر پیدا کنی اختیاراتت بیشتر خواهد شد. وقتی آگاهی تو از انتظاراتی که تو را جبرا در سطحی نگه داشته بالاتر برود، سطح انتظاراتت بالاتر میرود و دیگر پایین بودن سطح انتظارات تو جبری نخواهد بود!

 مقدمه: ذهن بستری خاکی است، در انتظار بذرهای ادراک و آنچه در خاک است روزی به ساقه و ریشه ها خواهد رفت.

 

لانه ی تجاری

 

لانه ای که من انتخاب کنم

تا کسی توی خاک آن بخزد

لانه ای که تو انتخاب کنی

توی آن گرد باد بوزد

لانه ای که میان رای من و

تو و او اختلاف می افتد

در گل آلوده آب و قلابی

در دهانی شکاف می افتد

وقتی یک عده باز جر خوردند

از دهان تا دو گوش آویزان

از تعجب به لاک خود رفتند

لاک پشت های واقعا خندان؛

توی برکه همیشه میگفتند

قبلا از این هم همیشه این بوده

بهتر است استراحت کنیم چون از قبل

تیرگی بخت این زمین بوده

لاک پشت های واقعا خندان

بین خشکی و آب می مانند

روش زنده ماندن خود را

توی دوران سخت میدانند...

بعد لاک پشت ها، این بیشه

خانه ی مورهای باختر است (1)

یک صدا، یک قبیله اند و همه

فکرشان خانوار بیشتر است

بیشترین لارو های مور سیاه

حاصل "خواستگاه" یک ملکه است

گردش زندگی به دور محور اوست

سال هاست این نماد یک فلکه است!

او اگر هم هوای لانه کند

رای مورهای سیاه هم با اوست

او اگر قصد جای لانه کند

رای مورهای سیاه هم با اوست!!!

آخرین نسل های این بیشه

گونه ای منقرض از چیزی است

مثل آدم و اسب یا میمون

با هوایی همیشه پاییزی است؛

نسل منحط شاعران هستند

که به بیشه نگاه میکردند

چون که صید و شکار باطل بود

دفتری را سیاه میکردند

عمر این شاعران کوتاه است

هی نویسندگی و فکر و خیال

سرفه دارند از ابتدای حیات

تف به هر چه محال پشت محال...

رای من، زنده باد این ملکه !

رای من توی خواب در لاک است!

ریشه دارند همه در لانه

لانه هم ریشه هاش در خاک است!

 

(1)باختر در اساطیر آرامگاه اهریمنی ونحوست و آسیب و جای دوزخ خوانده شده است.

 



بیش از یک قرن از نظریات نخست روان شناسی امروزی میگذرد و سوالی بنیادین هنوز در ذهن مانده است:

رسالت روان شناسی چیست؟ شناخت بیماری های روان؟ مهیا کردن برچسب هایی برای افراد ناهنجار یا غیر عادی؟ در این صورت انتقاد فوکو از دستمایه بودن روان شناسی و ابزار بودن آن برای تثبیت و نهادینه کردن الگوهای ثابت یک گفتمان قدرت و توانایی سرکوب الگوهای مخالف با آن هم صحیح خواهد بود. علمی که اکنون بنیان و ریشه در بیماری های مختلف دارد، چگونه میخواهد برای افراد عادی بهروزی را بوجود آورد.... شاید این سوال نقطه ی آغاز ساختار شکنی روان شناسی مثبت بود...

دومین پاسخ سلیجمن1 به خبرنگاری که از او پرسید "وضعیت روان شناسی چگونه است؟"

پاسخ  سلیجمن دو کلمه بود: "خوب نیست!!"

فراموشی "کوتاه مدت".

یک نفر بعد سال ها رفیقش را دیده بود. پنجاه سال گذشت... الان هر دو پدر بودند، یکی پدر یک دختر سر به راه و آرام و یکی پدر دختری آشوبگر، هرج و مرج طلب و عصیانگر که دیگر رسما او را "غاطی" صدا میزدند. هر دو مرد دیگر پیر شده بودند، لباسهای سپیدشان خط تیز اتو نداشت، بوی عطری نمیدادند، بوی خاک میدادند...  هر دو بازنشسته، از دو بانک مختلف، گاهی وام میگرفتند و ربا میخوردند... گاهی پسش میدادند و هوا میخوردند ... گویا در طول سال های مدید این ها همه بی اهمیت شده بود. دیگر جمله ها یادشان میرفت، حرف های پراکنده میزدند، یکی از مشاوران روان شناس که رفیقشان بود گفته بود دارید بیماری فراموشی میگیرید.... حرف هایتان پی هم نیست.... حرف هایی که شاید بی سر و ته، اما از پنجاه سال حکایت داشت...

 

راستی داشتم چه میگفتم؟

-"طرفای سال پنجا و چن بود...؟"

-یاد من نیست رفیق باور کن!

-روزگاری که روز روشن بود...

 

داشتم قصه های کودکیمان را

از زمان "غریب" میگفتم

راستی "غریب" یادت هست؟

که به او هم ادیب میگفتم...

 

-آره آهان... چه شد؟ شاعر شد؟

-با هزار آرزو مسافر شد

رفت غرب و آخرش یک روز

توی دامانشان مشاور شد

 

وقت برگشت او دختر من

نوجوان بود و اختلالاتش

کرد مجبور مادرش را .. و...

پیش دکتر غریب هم بُردَش..

 

بعد ده ها سکوت در جلسات

مات و مبهوت تر شد این دختر

خورد برچسب یک روانی را

حالتش خوب هم نشد آخر

 

اختلالات ذهنی او را

یک نفر که روان شناسش بود

گفت هستند اگرچه پنهان اند

به "خود  تند خو"1 حواسش بود!!!

 

راستی داشتم چه میگفتم....؟

 

هان... همان کوچه و .... آقا چه بگم...

کل آن خانه ها مصادره شد

عده ای بانک با ربا و سند

کل آن کوچه ها ... خاطره شد...

 

اولش خانه را گرفتند و

بعد هم کسب و کارِ خانه داران را

کوچه خاموش تر شد از وقتی

حبس کردند کارخانه داران را

 

راستی داشتم چه میگفتم؟

 

-پیر شدی حاجی و حواست نیست

ما فقط خوب خاک خورده شدیم

با همان بانک لحظه لحظه عمر

با کفن در حساب ها سپرده شدیم...

 

-داشتَ... داشتم چه میگفتم؟

دخترم را... نمیشود آیا.....

یک نفر سالمش بخواند و بس؟

-مشکلش واقعا چه بود آقا؟ 

 

-سر سازگاری نداشت با اینجا؛

چرخ خوردن و خواب دیدن را

خسته بود از هر آنچه چه معمولی است

مثل احشام زنده ماندن را....

 

سوژه ی خیمه شب بازی خوبی

توی دست رون  شناسان شد

پشت برچسب ها که خوابید و

خرج تحقیق های ارزان شد...

 

چند برچسب خورده او الان

هرج و مرجی، یاغی و بیمار

در حساب جاریش دفن است

نیمه شب گاه میشود بیدار...

 

فکر میکنم گاهی اگر

بین بانک هایمان مشاجره شد

نیمه شب ها و وقت بیداریش

به که گوید خودش مصادره شد؟

 

راستی داشتم چه میگفتم....؟

 

1-دکتر م.سلیجمن نظریه پرداز روان شناسی مثبت؛ از جمله مباحثی تامل برانگیز وی مساله قربانی محوری در روان شناسی فعلی و برچسب زدن بود که بیماران را همواره در این چرخه ی بیماری نگه میدارد بدون توجه به توانمندی های بالقوه و بالفعل آنان.

1-یادی کنیم از روان تحلیلی خاک خورده سه گانه وId  ....



مرز بین خیال و واقعیت

مقدمه:

چقدر واقعیت را میبینیم و چقدر آن خیالی است؟ از خود میپرسم اگر الان یک نفر از خواب بیدارم کند، من فقط خیال واقعیت را داشته ام؟ آیا امکان دارد خیلی از قضاوت های ما فقط بر اساس تصورات ما از واقعیت باشد؟ واقعیت هایی که گاهی آنقدر سردند که دوست داریم خواب باشیم.

باید یک روز این را می فهمیدم. روزی که زیر برف خوابم برد، من سرد خوابیدم زیر برف، بدون گرمای تو....

 

روزگاری که زیر بارش برف، خواب رفتم و خواب طولانیست؛

درس تلخی به یاد من آورد،  آدمی در خیال زندانیست..

 

تازه چشم هایم گرم خواب شد، خواب دیدم به مقصدی نامعلوم در حرکتم، وقتی تازه داشتم قدم می زدم، صدایی دائما تکرار میکرد:

 

-"صبر کن باقی حیاتت را....زندگانی چقدر طولانی است"

گفته بودش "درنگ کن شب را، جاده احوال برف و بورانیست

که گرفته تمام پلکت را ..."، خواب آهسته سمت من برگشت

توی خوابم زمان دیدن تو، عقربه ماند روی ساعت هشت...

 

ساعتم خواب و یخ زده همه جا، برف نوری سفید میتابد

قلب من زیر برف کم ضربان، دارد آهسته گرم می­خوابد

 

بین دالان مرگ و زندگی ام، خاطره های قبلی ام هستند...

کودکم را میروم انگار، کودکی ها دوباره برگشتند

 

روی خاکی کوچه های قدیم، که فقط گرم بود و مهتابی

برف آرام و سرد می بارد؛....تو کنارم هنوز در خوابی....

دست میبرم سمت دستانت، دست هایت کرخت و یا سردند...؟

هول میکنم برای بیداریت تا نفس هات دوباره برگردند

 

نه، صدای نفس نمی آید هی تکان میدهم تو را اما

ناگهان میخورم تکان به حرکت تو، خواب رفته تویی؟ ...منم آیا؟

و صدایت دوباره میپیچد توی خوابم میان کوچه و باد

یک صدا توی گوش من آرام، کم کمک می­زند ولی فریاد ....

-"باز کن چشمتو تو این برفا، داری تو خواب برف می میری"

باز می­شود چشمم آهسته دست من را که باز میگیری،

گرم بودند و دست من سرد است بر خلاف خیال در خوابم

من اسیر خیال خود بودم، روزگاری که سرد میخوابم....

 

پانوشت:

فکر میکنم ما، میان حدی از خیال و واقعیت در نوسانیم و شعر نقطه میانی این دو است.



 

انتخاب ها...

جنگ بالا گرفته بود،  گوشه ای از جاده زندگی میکرد، زمستان که آمد شاید از انبوه مردگان، شاید از پتوهای نرم سازمان ملل با  خودش وبا آورد، تب داشت و بدنش هنوز میلرزید، پیرمرد با خودش فکر کرد "نمیگذارم از وبا.... فقط با گلوله میمیرم.." کوله پشتی اش را برداشت و از خط قرمزی که حائل جنگ بود جلوتر رفت ....

 

انتخاب روش مرگ....

 

اگر چه من و تو باز هم اتاق شدیم

 ولقمه نرم کرم های باغ شدیم

اگر چه چار سال است مرده ای رفیق

اگر چه توی خودت دست برده ای رفیق

اگر چه موسم پاییز برگ ریزان نیست

امید تو حتی به آخر زمستان نیست

پرنده ای شده ایم وقت دی ماه و

که بال هم نزدیم توی این راه و

رفیق توی لانه خود گیر کردیم و

بجای نان، کرم ها را اسیر کردیم و 

 

تب وبا گرفت بال و پایم را

که شکارچی گرفت رد پایم را

بیا به خروجی لانه مان برویم

و به میدان مین خانه مان برویم

شکارچی منتظر است، یک گلوله بخور

دوباره ساچمه از دهان لوله بخور

که سبک زندگیِ قبل ما نمیداند

که معنی حرف گلوله را.... نمی داند

اگر چه برف باریده تا که کبک شویم

لزوم ندارد که تکرار سبک شویم

بیا به مرگ هایی جدید خو بکنیم

 و روش های مرگ را جست و جو بکنیم 

اگر چه خواب هم نیامد به پشت درت 

هجوم خاک را نریز توی سرت

میان ساکت جنگل، تیر خورده میمیریم

میان جنگلِ از مرگ مرده میمریم

میان درد وبا، زیر تیغ بمیر

کمی سکوت کن بدون جیغ بمیر

 به احترام مرده­ پارسال هم خفه شو

به احترام همین چار سال هم خفه شو....

 

پانوشت یادی از نقد های م. آوینی



آماری در احتمال

 

پیش از آنکه این شعر را بخوانیم بیایید از خودمان یک سوال بپرسیم، حتما شنیده اید که گفته اند آدم تا چیزی دارد قدرش را نمیداند، ما ادبیاتی داریم که سرشار است از معنا و مفهوم و وقتی این معنا قرن ها و سال های سال رشد میکند، گاهی تکراری به نظر میرسد، بیایید امروز به دنیایی فراتر از اشعار پرمعنای فارسی سفر کنیم، به دنیای غربی برویم که امروز دیگر نقاب کاپیتالیسم را به صورتش نمیگذارد، دیگر بعد از آنکه سوسیال ها به میدان امدند، صحنه ی نقاب بازی ها جایی برای کاپیتالیست ها ندارد و امروز با نقاب لیبرال چهره ی جذاب تری را برای خود دست و پا کرده است. آدم های این دنیای لیبرال اندک اندک معنای خود را از دست میدهند، کم کم در ورطه ی بیشتر داشتن و بیشتر خواستن بوی زندگی را فراموش میکنند و به عدد تبدیل میشوند. شعر آن ها شعری بی روح است. شعری که روح خود را از آغاز فروخته است. امروز شعری میخوانیم از دنیایی آنسوی غرب که معنای خود را از دست داده اند و گروهی از آن ها در این بی مفهومی دائما دست و پا میزنند، در آرزوی حس چند قطره باران...

 

آخر این شعر دل آدم لک میزند برای خواندن چند بیت حافظ، چند بیت مولوی و کمی معنا ....

 

بحث اعداد که باشد، عمر را در یک متر جا خلاصه میکنند، یک متر برای تولد، یک متر برای رشد، یک متر برای دویدن و یک متر برای مرگ. از میان آدم هایی که این روال را طی میکنند، کسی که فکر کند که در انبوه میلیون ها آدم تنها عددی است که قرار است چند سال بعد از مرگش از گوشه ی نمودارهای آماری حذف شود، بی شک طغیان خواهد کرد و مثل فردریش بعد از مدتی چانه زدن با این تفاوتی که درونش هست و فرق بزرگی که میان خود و اطرافیانش میبیند، خود را دیوانه خواهد پنداشت یا تصور میکند که زود زاده شده است. گروهی شاید این چنین نکنند و به خود بقبولانند که ناظر این تئاتر ابزورد شده اند، آن ها حتما نویسندگان خوش ذوقی خواهند شد. چند نفری هم ممکن است پیدا شوند که پراکنده میگویند "اعداد کافی نیستند، فیلم نامه را تغییر دهید، کارگردان کجاست؟" 'گاهی از خودشان میپرسند که چند سال است در جست و جوی معنا هستند؟

 

-گروه صفر

عشق احساس آخرین رویاست

قبل خواب است و بعد بیداری است

عشق تصویر خنده ای مبهم

توی خواب غلیظ قاجاری است

 

-گروه اول

چند لحظه بعد بیداری

قبل رفتن میان عالم خواب

عشق کوهپایه ی مه آلودی است

قبل مردن میان آبی آب

 

چهار عنصر و چار مصرع شعر

چار تصویر از ابتدای حیات

آب و آتش و باد و پیکر خاک

چار رفتار با لعاب صفات

 

-گروه دوم:

من خیالات عالمی هستم

که به ما یوغ عمر میبندند

ناخودآگاهِ چار حالت عمر

من درونم دو شعله سرگرمند....

 

-گروه سوم:

یک نفر چاقوی قلافش را

نکشیده و راه می افتد

پشت سر مثل سایه ای آرام

میزند یا به چاه می افتد

 

یک نفر میزند مرا از پشت

کتف زخمی و باز میگردم

هیچ کس نیست در حوالی من

با دو تا چشم باز میگردم

 

هیچ کس نیست، کتف من زخمی است

از کجا زخم میخورم امروز

کوچه ای خالی است مقصد من

 چشم من بسته بود از دیروز

 

شاید این زخم های بی خوابی است

وقت هایی که چشم میبندند

لحظه های که فکر و جسم و خیال

در دل جنگ سرد سرگرمند

 

زخم ها رفته رفته رفتند و

جایشان استخوان در آمده بود

آدمی وفق میدهد خود را

با هر آنچه که پیش آمده بود

 

-خود گویی گروه سوم:

"چاقویت را کنار بگذار عمر

از تنم استخوان مانده از هر زخم

کتف زخمیم می زند لبخند

رو به هر فحش  و تازیانه و اخم 

 

خنجر از پشت می زنی بیخود

اره بردار باز اگر مردی...

استخوان را ز عمیق ریشه ببر

باید این بار با چه برگردی؟

 

وقتی آهن شود تمام تنم

با خودت شعله ای ستبر آور

وقتی از دود سردرآوردم

با خودت نیز سنگ قبر آور

 

ما که از خاک سر درآوردیم

باد و آتش به ما نفس دادند

تا شدیم آب، دستمان از ابر

حکم آزادی از قفس دادند

 

چار عنصر و چار حالت عمر

از نیاکان به ما رسید این بار

ما شدیم آب چارمین عنصر

رو باران بگو دوباره ببار"

 

 

 



الهم رب شهر الرمضان ....

ماه باران

عاشقانه تر از این هاست، زبانم کم بود

تا چه اندازه زبان و کلمات اندک بود

من به دنبال شروع کلماتش بودم

میشناسم مگر او را؟ درونم شک بود

 

چهره های بسیاری که در این شهر گذشت

فکر کردم که تو حتما یکی از آنهایی

هی دویدم پی تصویر تو در آئینه

آخرش هم به خودم خوردم و این تنهایی

 

کوله باری پر از دوری تو بر دوشم

راه افتادم از این شهر به جایی دیگر

باز دنبال تو بودم که صیدم کردند

خانه هایی پر دیوار ولیکن بی در

 

چه کسی بود که به حرمت او

جسم دیوار تک خورد و به  پایش افتاد

چه صدایی پس خانه ما می آمد

که مرا برده به سویش میان مرداد

 

من به دنبال تو هرچند دویدم اما

سخنت را ز دیوار شنیدم که از هم پاشید

گفت دیوار: در آغاز ستیغی بودم

حس او کرده مرا خاک نشینی جاوید..."

 

بسته چشمان مرا شک و هوای تردید

سوء ظن دارم و بی ابر نباید بارید

دیدنت با من و چشمان ترم شرط گذاشت

شرط ایمان سپیدی که ندارد تردید...

 

داده ای چشم مرا تا که ببینم یک روز

نوری از نور بده نور سماواتی من

حسن ظن من الکن عطایش با تو

که نیازی است در این حال خراباتی من...



تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1398برچسب:نوید بهداروند, شعر, شهر, بارانگاه, شعغر معاصر, چار پاره, دو بیتی معاصر, داستان, فلسفه, شهر باران, شهر, باران, نامه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |



قصه ای از احزاب

 

می وزد باد و... ابر و باران است، یکسره خانه ابر میگیرد .

بی تو مردی کنار این پاییز، توی زردی برگ می میرد

می وزد باد و تو همین جایی بین عطر کنار این گلدان

حال ابری سیاه را دارم، نفسم! می رسی تو با باران؟

نفسم بند می آید از اینجا، نفسم باز گردانده ای من را؟

 بی هوایم که بی هوا بروی، باز بر گل نشانده ای من را؟

بادبانم هوا نمی خواهد؟ باد و ابر و خدا نمی خواهد؟

عرشه ام را به بادها بدهم؟ کشتی ام ناخدا نمی خواهد؟

باز سرما و باد می گیرد، آسمان هست و چشم های تو و

همه جا یک صدای پنهانی است:"بازگرد و به سمت خانه نرو!"

باز میکنم جلد قرآن را می تپد نور از دل "احزاب"

عده ای بازگشته اند از نور، عده ای پای بسته در اسباب

عده ای توی باد با سرما دلشان قرص وعده ی حق

می وزد توی باد آیاتی:  قل اعوذ برب... برب فلق

یک طرف باد سوز و سرما بود یک طرف آیه های بارانی

می دوم باز سمت سوسوی نور، آخر راه را که میدانی...

عده ای پای عهد ها ماندند، عده ای عهد را وفا کردند

"و من الرجال...." منتظران، گریه در جیب، در خفا کردند

می دود قطره روی برگه ی شعر، جوهر قرمز حسینم باز...

همه ی برگه عرباً عربا شد، نم نم گریه می شود آغاز

می دود قطره روی برگه ی شعر، سیل اشکی گرفته قالب شب

هم صدا میشود لب پاییز، ،می زند باد نعره از سر تب

سوز و سرما کنار هم هستند لشکری ده هزار اسلحه را

روی یک تن نشانه می گیرند،  رنگ خونی گرفته علقمه را

می دود قطره روی برگه ی شعر،  ملات بطنهم و مال حرام

شیر خورده زمین ز مادر ابر، ناخلف بود این نمک به حرام

کودکی دست های مردی را، برده در قلب آب فرات

چشم های رقیه یادش هست، تاکه خیمه دوباره رنگ حیات...

می دود قطره روی برگه ی شعر، می دود مرد ساقی بی دست

مشکی از آب بر دهان دارد، تیری از دور در نگاهش هست

قطره هایی ز روی برگه شعر، هی سرازیر می شوند از نو

مثل مشکی که شرحه شرحه شده، بین هر تیر از کمان عدو

رود چرخید و دور تر می رفت، از سر انگشت های تشنگی اش

شرم می ریزد از نگاه زمین، که نرفته تمام زندگی اش

باد می آید از کرانه ی برف، انتخاب تگرگ با من بود

 نور می بارد از تن باران، حس باران و برگ با من بود

در هوای تب زمستانی، می وزد باد سرد در کابوس

بادبان را گرفته در خود باد، کشتی ام را شکسته اختاپوس

 توی دریای موج آبستن ، کشتی ات را نجات می خواهم

تا که مصباح راه من باشی جرعه ای از فرات می خواهم...

بوی باران چشم های تو را با خودم میبرم همیشه در خاکی

که میان نماز می برده است سر من را به دامن پاکی

گفته اند باز گردم از تو و من بی خودم مانده ام ولی با تو

قول میدهم که برگردم می روم خانه ام ولی با تو  

بی تو مردی کنار این پاییز، توی زردی برگ می میرد

رفت سرما با نگاه تو که یکسره خانه ابر میگیرد ....

 



تاريخ : یک شنبه 11 آذر 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, چار پاره, شعر احزاب, عاشورایی,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

دست های آلوده

سقوط از دست های من شروع شده بود و هبوط از نگاه او...

 

خیره ام من به دست های خودم

لکه خونی سپید بر آنهاست

روی خون هزار تکه ی برف

اثر انگشت سرد من  پیداست

 

باز سرما قصه می خواند

تا که باور کنیم جلاد است

تا که باور کینم لشکر او

نه ز کاغذ که جنس فولاد است

 

خیره ام من به کارزار سپید

دشتی از مرده های ساکت برف

خیمه شب بازی زمستان بود

بین صد ها هزار ماکت برف

 

خواب بودم که یک نفر این جا

دست من را ز خونشان می شست

او که گرمای بی صدایی داشت

قلب من را میانششان میشست

 

"فصل اول: بهار"

 

باز پیچیده بوی او اینجا

در کنار هزار عطر نماز

موج مویش گرفته ام در خود

جذر و مدم، تمام شیب و فراز

جای پاهاش پیش گلدان ها

چند گلبرگ صورتی مانده

رنگ او دارم....از خود من،

توی آیینه صورتی مانده

دیدم او را دوباره در خوابم

که لباسی سپید بر تن داشت

دسته دسته هزار و یک گلبرگ

روی هر چینه چین دامن داشت

 

فصل دوم: تابستان

 

خواب دیدم که آن ور یک باغ

ایستاده دوباره منتظرم

خیره خیره نگاه می کند و

مثل پروانه ای است دور و برم

فکر کردم برای او چیزی

از دل باغ خیس بردارم

بی توجه به سیب لبخندش

سیبی اما حریص بردارم

شاخه ها میوه های وسوسه دار

دست من چید سیب شیرینی

باغ خاموش و باغبان این جاست

دارد اما  گناه شیرینی

پر از احساس مالک لا یبلی

همه ی سیب ها رسیده و تر

حس یک سیب مانده بر شاخه

آخرین روز گرم شهریور

 

فصل سوم: پاییز

باد سردی وزید از مغرب

لرزه افتاد برتمام تنم

باغ سرسبزمان طلایی شد

دست سردی کشید بر دهنم

 

در مه تن غیظ پاییزی

با تمام نفیر محکم باد

باد بود ونبود بودن او

رفت بر باد هر چه بادا باد

 

کورمالان صدای او کردم

برف هم داشت بی صدا می ریخت

"یک نفر داشت حجم سرما را

بین دستان ما دو تا می ریخت"

 

یک نفر داشت حجم سرما را بین دستان ما دو تا می ریخت....

 

برف سنگین و سرد می بارد

روی هر شاخه شاخه ی عریان

و درختان دست و پا بسته

حبس رفته اند در مَغار خزان

 

در همین لحظه های پاییزی

که همان ثانیه بهارم رفت

زمهریر سپید آمد و تاخت

حس او گم شد از کنارم رفت

برف آمد کنار گوشم گفت

او که بود از تنت حذر کردم

من پی ردپای برفی روز

تا خود آسمان سفر کردم

 

پی آن دست های بی رحمی

که دمی بین ما جدایی کاشت

پی آن دست ساکتی بودم

که به هر لکه خون دستی داشت

 

دیدمش آن ور سیاهی ابر

در دلم خشم و خون گرمی ریخت

از سر خشم سنگ دندان هام

روی آوار دیگری می ریخت....

 

فصل چهارم: زمهریر

ناگهان خواب من ترک برداشت

دیدم از دست های من سرشار

حجم برفی سپید می بارد

روی باغی که بود خانه ی یار

 

دیدم از دست های ساکت من

بین ما برف سرد می ریزد

دیدم از شرشر نفس هایم

سیلی باد سرد می خیزد

 

بین ما دو، هزار لکه ی برف

روی هم ریخته به دست های خودم

من حجاب دل خودم بودم

"خیره ام من به دست های خودم"...

 

فصل پنجم: بیداری

خیره ام من به دست های خودم

لکه خونی سپید بر آنهاست

روی خون هزار تکه ی برف

اثر انگشت سرد من  پیداست

 

خواب بودم که یک نفر این جا

دست من را ز خونشان می شست

او که گرمای بی صدایی داشت

قلب من را میانششان میشست.

 



تاريخ : شنبه 12 آبان 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, دست های آلوده, شعر معاصر, شعر چهار پاره, چار پاره, بارانگاه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

صدای آب می آید

از فواره های حوض و آرامش مهتابی در ظهر گرم اهوازی، در خنکای نسیم،

 مانند قطره های فواره که به حوض خیال میریزند.... خیال است و خیال هر آنچه این ظهر پاییزی را  چوون ظهر های خواب آور بهار پر از خاطرات خوب کرده است.

 

خواب آمد میان چشمانم

ظهر و آبی گرم پاییزی

خستگی را به حوض و آبش داد

آب شفاف و سرد کاریزی

 

هر صدای حضور فواره

روی سطح هزار لرزش آب

حس باران و تازگی داده

می برد تا مرا به گوشه ی خواب

 

قطره ها در حیاط سرگرمند

گوشه ی نم گرفته ی کاشی

 چهره ی ابرها کمی پیداست

توی حوض سپید نقاشی

 

گوشه ی پنجره دوباره حالت خواب

یک نفر شعر مولوی می خواند

گوشه ای دور از خیالم بود

هر صدایی که مثل من می ماند

 

ته صدایی که ریز می بارید

خستگی،خواب، مثل ته لیوان

ذره آبی به پای گلدان ها

ته صدایی هنوز در ایوان

 

حال من را چه  خوب میدانی

حوض آبی میان آب و هوا

باز روی خیال می ریزی

مثل باران سر به زیر خدا

 

گوشه ی حوض ماه حیاط

کودکان گرم بازی آرام

خنده ها با صدای ریزش آب

یک نفر می دهد به آبراهه سلام

 

قطره ها توی راه فواره

بازی چرخ تا فلک کردند

بردشان سمت آسمان کمرنگ و

بعد سمت حمام خود رفتند

 

آب بازی کودکان و خدا

در تن حوض با دو فواره

چشم من خواب رو به منظومه

حوض کهکشان و آب، سیاره

.....

یک نفر در خیال دریاهاست

یک نفر که میان خیس حیاط

حوض آبی کشیده تا هر روز

قطره قطره حلاوت صفحات

 

روز و شب حس تازگی باشد

پر فواره های رنگی آب

پر از احساس شعر توی خیال

پر از احساس چشم بستن و خواب

 

یک نفر خواست حالت دریا

شوق احساس ساده ای باشد

یک نفر خواست کودکان پیشش

پر از احساس تازه ای باشند...

 

وزن ساده، شعر ساده شده

کودکانه تام آب و هواست

شعر مابین خواب و بیداری

حالت سادگی لحن و صداست...

 



تاريخ : یک شنبه 23 آبان 1395برچسب:poetry, persian poetry, شعر پساهفتاد, چار پاره, نوید, بهداروند, فواره, حوض, | | نویسنده : نوید بهداروند |

مهربانی تو زمینی نیست...

 

سادگی، خنده بر لبانت بود

مهربانی نگاه ارامت

ماه و خورشید توی چشمانم

تا که خیره است توی چشمانت

 

ماه ابری سرد شب هایم

چهره ای بود زیر لرزش باد

موی بی تاب او که بی قانون

زیر کوران باد میشود ازاد:

 

دست برده به سمت دفتر من

واژه ها را یکی یکی برده است

جای هر اسم رد پاهایش

رنگ ارام صورتی خورده است

 

با هوای گرفتن دستت

سیل احساس من سرازیر است

خواب مستی که توی چشمت هست

بهترین راه و رسم تعبیر است

 

دختر ابر باد و باران ها

اسمان بودی و زمین بودم

و چه کم بود وسعت هر حرف

که پس از شعر نقطه چین بودم

 

 

آبی آسمان کنارت بود

با لباسی که رنگ دریا داشت

آسمانی که بوده تن پوشت

حال اعماق خواب و رویا داشت

 

آبی آسمان کنارت بود

موی چتری شدی به نم نم ها

مثل باران زدی به برگ دلم

برگ زردی شدم به شبنم ها

 

فصل پاییز با هجومی سرد

 از تن شاخه ها جدایم کرد

برگ من را گرفت دفتر تو

در دل واژه ها رهایم کرد ...



تاريخ : دو شنبه 24 خرداد 1395برچسب:شعر پساهفتاد, شعر معاصر , چار پاره, نوید بهداروند, اشعار, شعر گاه, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 

می خواست واقعی باشد....

 

مردی از نیمه شب دچار فلسفه بود

و همان مرد خوب دار زد خود را

قول داده بود واقعی باشد

مرد بی بال و پر بدون یک رویا

 

زن:

در حیاط خانه اش مترسکی پیداست

تخت، بی تاب و همسر نیست

چهره ای مثل او میان مزرعه بود

دست باز ایستاده بود و دیگر نیست

 

 مرد:

اول صبح چشم او واشد

اولین جمله در سرش حک بود

"قول داده بود واقعی باشد"

همسر حامله ش ولی مترسک بود

 

خیره بود از اتاق توی مزرعه اش

همسرش دست باز خشک جایش بود

تکه چوب نازکی شبیه یک پایه

جای پایین تنه بجای بپایش بود

 

اولین جمله در سرش لرزید

"قول داده بود واقعی باشد"

بی صدا رفت کنار پنجره گفت:

- یک مترسک است صد در صد...

                                                

 فلسفه ی واقعی نیاز قلبش بود

گیر یک دلیل خوب و خالی بودتت:

-همسرم بعد  نیمه شب مترسک بود

این دلیل تا ادامه دادن عالی بود....

 

مثل دیروز هی قدم می زد

در تن اتاق سرد و بی تغییر

رو به ایینه کرد خیره و مبهوت

آدمی بود در نقابک تصویر

 

صورتش یک نقاب خالی بود

بی دهان و چشم و حجم دماغ

واقعی بود بی شک این تصویر!!!

در کنار مه، میان نور چراغ...

 

لحظه ای بعد حس اختناق شدید

دور گردنش طناب سردی بود

چند لحظه بعد کبودی تصویر

توی دنیای واقعی همیشه مردی بود،

 

که آرزو داشت واقعی باشد

دور باشد از دروغ و وهم و خیال

مرد مرده از کبودی اعدام

آدمی مدرن بود، بی پر و بال

 

واقعیت میان حجم آن خانه ست

روح گیج او میان قلبش ماند

با کبود طناب خیره بود از سقف

مرد بی بال و پر که فلسفه میخواند....

 



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 22 خرداد 1394برچسب:شعر , چار پاره , ادبیات مدرن , | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد